عصر قم
داستانک/ آخرین مشتری
جمعه 3 اسفند 1403 - 14:50:47
عصر قم - آخرین خبر /​​​​​​​در یک گوشه دورافتاده از شهر، مغازه‌ای کوچک و قدیمی وجود داشت که صاحب آن، پیرمردی بود که به فروش محصولات دستی خود می‌پرداخت. پیرمرد که سال‌ها در این مغازه زحمت کشیده بود، این روزها خریداران کمتری داشت. هر روز صبح در مغازه‌اش را با امیدی تازه باز می‌کرد، اما مشتریانش بیشتر از کنار مغازه‌اش عبور می‌کردند بدون این که نگاهی به محصولاتش بیندازند. یکی از این روزهای سرد زمستانی، پیرمرد از پشت پیشخوان به خیابان نگاه می‌کرد و احساس تنهایی می‌کرد. ساعت‌ها می‌گذشت و هیچ کسی وارد مغازه نمی‌شد. تا این که شب رسید و تصمیم گرفت مغازه‌اش را ببندد. وقتی دستش به سوی چراغ خاموشی دراز کرد، صدای زنگوله بالای در مغازه به گوشش رسید. با تعجب به سمت در برگشت و مردی جوان و خوش‌رو با لبخندی بر لب وارد مغازه شد.
پیرمرد سلام کرد و پرسید: «درخدمتم، چطور می‌توانم کمکتان کنم؟» مرد جوان به اطراف نگاه کرد و با علاقه گفت: «همه این محصولات را شما ساخته‌اید؟» پیرمرد با افتخار جواب داد: «بله، همه‌شان کار دست من هستند.» مرد جوان نگاهی به محصولات انداخت و سپس با اطمینان گفت: «من همه این ها را می‌خرم.» پیرمرد با دهانی باز و چشمانی پر از شگفتی پرسید: «همه‌شان؟» مرد جوان لبخندی زد و گفت: «بله، همه‌شان. می‌خواهم این محصولات زیبا را در فروشگاه اینترنتی خودم بفروشم.» پیرمرد که هنوز در شوک بود، با دقت محصولات را بسته‌بندی کرد و به مرد جوان تحویل داد. مرد جوان با پرداخت پول، در حالی که داشت با لبخندی گرم از مغازه خارج می‌شد گفت: «من ماه دیگر هم به شهر شما می‌آیم. امیدوارم باز هم از این محصولات داشته باشید.» آن شب، پیرمرد با دلی پر از شادی و امید به خانه برگشت. او فهمید که همیشه امیدی وجود دارد و شاید در زمان و مکانی که کمترین انتظار را دارد، معجزه‌ای رخ دهد.


http://www.Qom-Online.ir/fa/News/703021/داستانک--آخرین-مشتری
بستن   چاپ